دوشنبه 29 2 1393
دريا بشدت طوفاني بود وصداي موجها وحشتناك دل هر كسي رو ميلرزوند.پيرمرد ماهيگير به سختي دختر بچه رو به ساحل اورد و در حاليكه صورتش از خوشحالي ميدرخشيد روي شنها افتاد. رو دختر كوجولو به ارامي چشماشو باز كرد و گفت متشكرم كه جونم رو نجات د ادي .از خدا ميخوام هر ارزويي داري براورده كنه پير مرد خنديد و براي هميشه جشاشو بست ويه ارزو كرد.فردا ي اونروز همه مردم جزيره با تعجب ديدند يه فانوس دريايي بالاي صخره استوار نورافشاني ميكنه و راه رو به كشتي هاي گمشده نشون ميده
نويسنده : سعيد گلدست